انجنير حامد الله شهيد
در سال ١٣٣٣ هجرى شمسى در خانوادهء مرحوم محمد ولى در قريهء ((قزل قشلاق)) مربوط علاقه دارى دشت قلعهء ولايت تخار طفلى بوجود آمد که باعث روشنى چشم والدين و ديگر اقاربش گرديد، پدرش که در بين مردم به تدين و مسلمانى شهرت داشت به اساس تفاول نام او را محمد نبى (( محمد و نبى که هر دو از اسماء حضرت رسول الله است)) گذاشت به اميد اينکه او بتواند به برکت اين دو اسم مبارک در آينده راه آن سرور کاينات را تعقيب نمايد.
بلى! چشم پدر بديدار وى روشن شد و هر وقتى که ميديد در روشنى اش مى افزود ولى قضا و قدر نگذشت که چشم پدر بديدار اين نور چشم ارجمندش بيشتر از دوسال منور گردد. تا آن شد که محمدولى اين پدر مهربان بعد از دوساله شدن اين فرزندش چشم از جهان پوشيد و بدارالبقاء شتافت و فرزندى را که هنوز از آغوش پر مهر مادرش جدا نشده بود بکفالت و سرپرستى مادر گذاشت، يتيم شدن چنين فرزند صالح و ارجمند جاى تعجب نيست زيرا عدهء از پيغمبران بشمول حضرت سرورکائنات و بعضى مردان تاريخ آفرين در حالت صغارت و خوردسالى از لطف پدر مرحوم شدند تا درد و داغ يتيمى را احساس کنند و در آينده به يتيمان پدر مرده و بى سرپرست خود شان پدر شوند و دست لطف و مهربانى را بر سر آنها بمالند و درد و داغ ايشان را فراموش نسازند و آنرا بباد نسيان ندهند چنانچه اين شهيد ارجمند ما آن صفت را داشت.
اين مادر فداکار و دلسوز بفرزندش توانست که با داشتن بعضى حرفه هاى محلى که از جمله ريشيدن تار توسط چرخ هاى چوبى است، مزدى بدست آورد و اين نورچشم ارجمندش را تربيه مايد، ابتداء از درس مسجد که درس قاعدهء بغدادى و قرآن کريم است شروع نمود.
برادر کلان اين شهيد که عبدالغنى نام داشت به اساس ضعف اقتصاد خانوادگى نيز روزانه مزدورى کرده و از دست مزد حلالش با مادرش در تربيهء و تکفل اعاشهء وى سهيم مى شد و اين مادر و برادر دست تعاون بهم داده در تربيت سالم و صالح وى مجدانه اهتمام مى ورزيدند و به شتاب زدگى و بى تابانه نگران بودند که اين قره العين شان به سن هفت رسد که معمولاً سال و سن رفتن بمکتب و مدرسه است، تا بتواند به تحصيل علوم دينى و عصرى بپردازد به اميد اينکه اين طفل در آينده يک عضو مفيد جامعهء اسلامى و علمبردار خدمت بدين و شريعت گردد و لوى بر جلال توحيد را در قله هاى سربفلک هندوکش در اهتزاز در آورد.
دوران تعليمات ابتدائيه:
بعد از انتظار هفت سال اين طفل بسن معمول شمول بمکتب رسيد، مادر و برادرش به اتفاق هم و با اميد آيندهء وى، او را در مکتب ابتدائيه ((دشت قلعه)) شامل کردند و همرديف دروس مکتب، دروس دينى و شرعي را نيز بوى افزودند، بنا بر آن اين طفلک نوباوه دو نوع درس مى خواند که عبارت است از درس دينى و عصرى که هم از احکام دينى مطلع گردد و هم از علوم طبيعى و عصرى با خبر شود تا بتواند که علوم عصرى را در خدمت علوم دينى قرار دهد. به اين وضع دوامداد تا آنکه در سال ١٣٤٥ از مکتب ابتدائيه فارغ گرديد و يک سال کامل را در مدرسه به آموزش درس قرآن و ديگر علوم دينى اختصاص داد و از نزد علماى جيد آن محل دروس را فراگرفت.
دوره تعليمات متوسطه:
در سال ١٣٤٧ اين نوجوان در صنف هفتم مکتب متوسطه ((دشت قلعه)) شامل گرديد و در سال ١٣٤٩ از دورهء متوسطه بدرجهء اول فارغ گرديد، و اين وقتى است که بايد او به غرض تعليمات بيشتر از مادر مهربان و از خانهء برادر و ديگر اقارب دور شود و مسکن و ماواى زمان طفوليتش را ترک کند و طبق معمول آن زمان که شاگردان ممتاز را به غرض تحصيلات بيشتر و عالى تر بکابل مى بردند، اين نوجوان ممتاز را نيز در رديف شاگردان ممتاز روانهء کابل ساختند که صدها کيلومتر از مادر دلسوزش فاصله دارد ولى مادرش در حاليکه از چشمانش اشک مى ريزد با همه صبر و حوصله برايش دعا ميدهد و طرف کابل روانش ميکند و آخرين وصيتش را باين فرزند نوجوانش مى گويد که او در هيچ وقت بايد خدا را فراموش نکند و هميشه با خدا بوده و نمازش را ترک نکند.
دوران تحصيلات عالى يا پوهنتون:
جوان ارجمند ما اکنون پاى در ساحهء پوهنتون گذاشته و در پوهنحى انجنيرى شامل ميشود تا بتواند در آينده بوطن خود مصدر خدمتى گردد، او درين وقت، که وقت درخشش نهضت اسلامى است از يکطرف دروس پوهنحى را پيش مى برد و از جانب ديگر با يک جهان بينى و انديشهء عميق اسلامى در امور مربوط به تحريک حصه مى گيرد.
طورى که در آينده به حيث مهندس تعمير ها در جامعه خدمت کند بهمان سان و يا بيشتر از آن به صفت معمار قلوب و ضمائر مردم وظيفه اجراء نمايد لذا وى معمار ظاهرى و باطنى و با حسى و معنوى گرديده بود.
او درين دوره سازمان دهى جوانان مکاتب نزديک و اطراف مکتب تخنيک ثانوى را بدوش داشت و در مابين آنها وظيفه تحريکى اش را بکمال صداقت و درستى اجرا ميکرد و ايشان هم در برابر وى داراى حسن نيت بودند و از اخلاق و پيش آمد وى مى ستودند.
فراغت از پوهنتون:
نو جوان عزيز ما اکنون سند فراغت با دپلومهء پوهنحى انجنيرى را حاصل ميکند و در بين دوستان و برادران و همرديفانش بنام انجنير ياد ميشد انجنير حسى و معنوى و ظاهرى و باطنى و براى يک مدت کوتاهى به حيث دورهء ستاژ يا تطبيقى مى خواهد کار کند که کودتاى ننگين و فرومايهء روسها توسط مزدوران و خادمان شان در ثور سال ١٣٥٧ بوجود مى آيد. و ساحهء فعاليت تنظيمى اين انجنير جوان و منور روز بروز تنگ شده ميرود و از طرف ديگر چون شخص معروف و شناخته شده است لذا ديگرزندگى را در کابل لازم نديده و با جمعى از برادران تحريکى اش راهى ديار هجرت گرديد. مع الخير به پشاور ميرسد.
دوران هجرت:
فعلاً انجنير ارجمند ما بعد از قبول زحمات زياد که خاصهء هجرت است به پشاور رسيده و با برادران تحريکى ديگرش در دارالهجرت زندگى ميکند ولى زندگى او زندگى خاموشى و سکوت نيست چون موج دريا مى خروشيد و ازين و آن اوضاع و حوادث وطنش را خبر مى گرفت و از اعمال و ناروائى هاى خلقى هاى کاذب بر يک مملکت اسلامى و مردم مسلمان مطلع مى شد بنا بر آن نشستن در پشاور را گناه دانست و هجرت را تغير سنگر شمرده و نظر بحکم آيت (( والذين هاجروا و جاهدوا)) بازهم با جمعى از برادران متعهد و سرسپرده عازم سنگرهاى جهاد مسلحانه گرديد تا در پهلوى ثواب هجرت اجر و ياداشت جهاد را دريافت کند و در روز قيامت پيش خدايش بحيث يک مسلمان واقعى مهاجر و مجاهد سر افراز برود.
در پشاور با آنکه مدت زيادى اقامت نکرد، بازهم در آن مدت به تحصيل علوم دينى فعاليت تحريکى و آموزش فنون حربى و تکتيک هاى جهادى مشغوليت داشت.
دوران جهاد:
اکنون اين جوان با درد و احساس ما در پهلوى نام انجنيرى و مهاجرى نام و مصروفيت ديگرى را بخود کمائى ميکند که بلند تر از همه نامها و برتر ازهمه وظائف و مصروفيت ها است که آن نام مجاهدى و مصروفيت به جهاد ميباشد، جهاديکه خداوند در قرآن کريم و حضرت پيغمبرصلى الله عليه وسلم در احاديث به آن مر کرده است.
بنا بر آن باز هم با جمعى از برادران مجاهد و سرسپردگان و خدا جل جلاله به غرض جهاد فى سبيل الله و نجات مستضعفين طرف ولايت کنرها حرکت ميکند و اين آيت را مى خواند که:
((ما لکم لا تقاتلون فى سبيل الله و المستضعفين من الرجال والنساء والولدان الذين يقولون ربنا اخرجنا من هذه القريه الظالم اهلها))
يعنى شما را چه شده که در راه خدا و نجات مستضعفين جهاد نميکنيد؟ آن مستضعفين از جملهء مردان و زنان و اطفالى اند که مى گويند اى خدا جل جلاله ما را ازين قريهء ظالمان بيرون آر و از ظلم آنها ما را نجات بخش.
ميروند تا اين برادران مسلمان و مستضعف را از ظلم ظالمان کفر و کمونيزم نجات دهند. اين برادران طرف ولايت کنرها رفته و در عمليات ((درهء شيگل)) مردانه وارو مجاهد صفت اشتراک مى کنند و درين عمليات پيروز و فاتح مى شوند و بعد از آن در معرکهء غندکوهى اسمار اشتراک مى نمايند و به نصرت و مدت خداوندى آنجا را به همکارى سائر مجاهدين نيز فتح ميکنند و دوباره به پشاور مى گردند ولى او کجا در پشاور زندگى ميکند؟
در مرتبهء اول در مناطق سرحدى نزديک به پاکستان جهاد کرد، اين مرتبه مى خواهد که دور تر رفته و در سرحد و مرز روسيه و افغانستان جهاد نمايد تا شجاعت، غيرت و همت مسلمانان را به روسان نشان دهد و ايشان بفهمند که دايرهء جهاد در مرز ايشان و در نزديک دروازهء خانه شان مشتعل شده است. باز هم با دستهء از برادران، جوانان مسلمان و مجاهدين ابرار داخل افغانستان شده و به ولسوالى اشکمش رسيدند و اين در زمستان سال ١٣٥٨ هجرى شمسى بود.
او در اشکمش مجاهدين و برادران متعهد را منسجم نموده و براى شان هدياات لازم ميدهد و خودش با يک گروپ چريکى بصوب مرکز ولايت تخار روان مى شود و او درين وقت در پهلوى نامهاى انجنيرى مهاجرى و مجاهدى، نام قوماندانى را نيز به خود کمايى مىکند. و وقتيکه به مرکز تخار ميرسد با جناب مولوى محمد ابراهيم بت شکن پيمان همبستگى و وحدت را منعقد ميکند در ولسوالى خواجهء غار بر مراکز دشمن غدار حمله مى برند و ايشان را سرکوب نموده و فاتحانه بر مى گردند. ولى قوماندان غيور و با شهامت ما درين عمليات جراحت بر ميدارد و بعد ازمدتى تداوى و علاج صحت ياب گرديده طرف ولسوالى رستاق ميرود، ودر آنجا اشخاص متعتهد و با هدف را جمع کرده، نظم، انسجام و ترتيب ميدهد و سپس به دشت قلعه که زادگاه اصلى و آبائى اش است وارد ميشود و در اثر عمليات مکرر بر يکر دشمن ضربات سنگين وارد نموده و مخصوصاً آن ديار را از جود مکروب هاى بنام ستم ملى پاک و صاف ميکند و مردم مسلمان را از شر آنها رهائى مى بخشد.
وليکن به غرض دريافت امکانات نظامى بازهم در اوايل سال ١٣٦٠ مجبور گرديد که دوباره به پشاور بيايد درينجا بعد از سپرى نمودن چهار ماه باز طرف سنگرهاى داغ جهاد روان شد.
قوماندان عزيز ما يک شخص منحصر به منطقه نبود بنا بر آن در هر جا که برابر مى شد و جهادش مفيد مى افتاد آنجا جهاد را پياده مى ساخت لذا در وقت عبور از ((دشت کيلگى)) ولايت بغلان، در مراکز عمدهء مهم دشمن حمله برد و راکت برقى دست داشته اش را در آن جا استعمال نمود که در اثر آن صدها تن ازعساکر ملحد دشمن نيست و نابود شد و هشت فروند هليکوپتر توپدرا منهدم و يکصدعراده تانک روسى و سائر تاسيسات نظامى آنها تخريب گرديد.
قوماندان دلير ما بعد ازين عمليات موفقانه، طرف ولايت تخار حرکت ميکند ولى در اثناى راه در ولايت کندوز مى بيند که در ميدان هواى قواى نظامى دشمن تمرکز يافته است، او بدون هجوم و عمليات از آن جا نمى گذرد، مى خواهد که عمليات نمايد با امکانيات نظامى در دست داشته اش به ميدان هوايى حمله ميکند که از آن نتايج خوب و مثمر بر ميدارد و خسارات زيادى مالى و جانى را بر پيکر قشون سرخ دشمن وارد مى سازد و درين عمليات نيز شاهد موفقيت را در آغوش مى کشد.
سپس به سوپ مقصود اصلي اش که ولايت تخار است روان مى شود و بعد از رسيدن در آن جا از طرف سنگر نشينان مربوطات حزب اسلامى افغانستان به صفت امير جهاد ولايت تخار انتخاب مى گردد.
او به صفت امير با مسئوليت و فعاليت بيشتر کار ميکند، جبهات ولسوالى هاى رستاق، خواجهء غار، ينکى قلعه، دشت قلعه وغيهر مناطق ولايت تخار را منسجم مى سازد و مناطق متعددى را آزاد ساخته و زير سلطهء حکومت اسلامى که نمايندهء آن است مى آورد.
و قرارگاهى را بنام قرارگاه ((النصر)) تشکيلداد که مرکز فرماندهى ساير ولسوالى هاى ولايت تخار باشد و بايد به غرض جلوگيرى از بى نظمى و خود سرى همه مجاهدين ولايت مذکور از يک قرارگاه هدايات بگيرند و بيک مرکز تابع باشند و بيک امرطرف دشمن در حرکت شوند. او بنا بر وسعت نظرى که داشت همه گروهاى اسلامى را به نظر اخوت و برادرى ميديد و به درگريهاى فيما بين احزاب شرکت نمى کرد بلکه در رفع منازعات و مخالفت هاى آنها مى کوشيد و در بين شان به استناد آيت ((و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلو فاصلحوا بينهما)) صلح مى انداخت و راضى نمى شد که مرمى مسلمان سينهء مسلمان ديگر را بشگافد.
او بحيث مسئول اول و امير ولايت هميشه مجاهدين مربوطه را به اتحاد و اتفاق و خدا ترسى و تقوى امر مى کرد و ايشان را به اعمالنامها و کردار و گفتار سلف صالح پند ميداد و در امور شرعى از علماى منطقه فتوى مى گرفت و به اساس فتواى شان عمل مى کرد و حکم خدا جل جلاله را حاکم مى ساخت. او بعد از آنکه مدت مديدى را در مناطق بنگى، اشکمش و مربوطات ولايات قندز و بغلان به حيث مصلح واعظ، ناصح، قوماندان و امير گذرانيد رهسپار ولسوالى رستاق با مرکز فرماندهى و قرارگاه خودش گرديد که به اساس راپور ناجوانمردانه جاسوسان به دشمن در منطقهء ((دشت مرزائى)) ولسوالى رستاق مورد حملهء پانزده فروند طياره هليکوپتر روسى قرار گرفت، و بعد از مقاومت زياد و ايفاى آخرين مسئوليت اسلامى اش بروز جمعه تاريخ ٢٩ ثور سال ١٣٦٣ داعى اجل را لبيک گفته و جام شهادت را نوشيد او مردانه وار و مجاهد صفت جاه را به جان آفرين تسليم کرد و در نار همه، شمايل و صفات حسنه اى که داشت افتخار نام شهيد را هم کسب کرد.
انالله و انااليه راجعون
